محل تبلیغات شما

در میان اتاق نشسته ام
رو به سوی افق
افق نبودنت چه حال و هوای بدی است در برم
کتری سیاه دلم را ز خون پر کرده
بر کنار اتش بگذاشته
تکه چوبی در دستان زمختم بر گرفته ام
به کُنده درخت بلوط ضربه میزنم
ضربه های پیاپی
همراه با سوز و افعان هر نی
گاهی به صدای پنجره که جیغ میزند
خیره میشوم
قلم خود را بر مرکب میزنم
یک برگ از دفترم را پاره می کنم
خوب در یادم هستی
یاد اون روز های سر مستی
یادم می آید این همان بلوط هست
همانی که بعد از نبودنت من کاشتم
حال و احوال خودم را در سر داشتم
حال تکه چوبی خشک و بریده پیش برم
تکه چوبی با دایره های مدور در نظرم
گاهی می شمارم دایره ها را
گاه بر حال خود می خندم
این بار اشک هایم سرازیر می شود
آهای نگاه کن
درد هایم برایم چه نفس گیر می شود
سی و شش دایره ی کم رنگ ترک خورده
بر همان کُنده درخت سال خورده
بنگرش از وقت رفتنت
خشکیده سبز هست
این درخت
هر سال خشکیده تر از هر سالیست
که نیستی
ای که تو کیستی؟
روبه روی سی و ششمین زمستان نبودنت نشسته ام
اه کجایی؟؟
دست هایم خسته اند
سی و شش بار خشکیدام
حال شکسته، تکه تکه شده و هیچ ندیده ام
در انتظار آتش گرم
یادم می آید از گرمی چیزی نچشیدام
یعنی نمی دانست سی و شش پاییز خواهم سوخت
اه چون نیست برایم هیچ کسی
رفته و نشسته ام در انتظار رخ بی کسی
صدایی سکوتم را پاره کرد
رشته ی افکارم در هم پیچیده مرا آواره کرد
نگاه کن تنها رفیق این سال ها
سلام مادرم
جوابی نشنیدم در نظرم
چند سالیست که نمی شنود
گوش هایش،چقدر من درد به درم
با صدایی گرفته اما رسا گفت
وای تو دوباره در انتظار نشسته ای
برخیر خانه سرد است
برخیر ویرانه ی ما درگیر یک مرد است
صدایش چون قطع شد
سکوت چادر افکند
از دور در میان انبوه تاریکی
چراغی کم سو سایه پر کند
می امد او به دین سو
هر چه نزدیک تر می شد سایه
صدای قدم هایش بر تنم لرزه می انداخت
اوکیست در تاریکی؟؟؟
او کیست در شب
ناگه بی قرار یادت افتادم
شب بود که رفتی
شبی سرد و تلخ و برفی
صدای شیدایی به گوش نمی رسید
خوب یادم هست آن شب
جیغ های پیاپی در غم
اشک های سراسر بی مرحم
خفقانی می‌کردم من ز یاد تو
بی امانی بس نکردم پای تو
چند پله بالا تر
با صدای جیغ در
پنجره سکوتم بسته شد
مرده ژنده پوش از پایین کوه
با لباسی خیس در باران و رو
در میان خانه دیدمش
گفتمش یک سر سلام و یک درود
گفت اه از پل های شکسته ی پیش رو
برگیر کیف از دستم تو هی
سیل باران زده احوال می
من برایت اورده ام نامه ای پی ز پی
برق در چشم خیسش شد روان
مادرم جیغ کشید و گفت وای بر احوالمان
من پس از عمری از جا بجستم خود را
ناله کردم ،شکوه کردم مرد پست را
گفت یک دم سکوت برگیر بر زبان
گاه بخند و گاه غصه کم بخور بر این زمان
داد دست در دستم با لب خندان خود
گفت؛ خبر دارم از سی و هفتمین بهارمان
مادرم از جا بخواست
رفت چند قدم باز بگفت
وای بر احوالمان
من قلم در دست و با موی سپید
گفتمش چرا دیر خبر هایش رسید
مرد ژنده پوش گفت بده یک سر امان
تا دهم خبر های خوبت زین جهان
من کنارم مادرم
او رفیق هر سال و لحظه های آخرم
بر نیمکت چوبی خود را یافتم
مرد ژنده پوش آهی کشید
آهی از خستگی های چنین راهی کشید
گفت میدهمت یک سر امید
در باز کن زین باران
بوی بهار سی و هفتم سر رسید
رو به رویم او نشست
مادرم قهوه بریخت
گفت مادر تو چرا بی قراری می کنی
ناله و عشو و زاری می کنی
مگر نمی خواستی بعد از سال ها یک خبر
مادرم گفت وای از این خطر
چون نیامد بر ما سی و شش بهار
ما نخواهیم سی و هفتمین بهار یار
پسرم ندیده بر پایش نشست هر سال
لیک بدون نامه و یک خبر از او
بِبودش این چنین او بی قرار
حال بعد از این همه سال و فغان
ما نخواهیم خبر ،خبر مَرسان
گفتمش مادر نیستی تو عاشق
لیک ندانی درد این فرد نالایق
بگذار تا خبر بر ما دهد
مرد قهوه اش را بخورد
کیک فنجانی بر دهان خود برد
من نگاهم در نگاهش موج زد
لحظه ای در چشمش اوج زد
فنجان بر میز گذاشت
مادرم از جا بخواست
رفت و آورد برایش دفتری
گفت بخوان ،درست نه که سر سری
این دفتر حاصل عمر صد وبیست من است
این پسر هست و نیست من است
من تمام آرزویم این پسر
تو نکن کار که ما شویم درد به در
مرد بی اعتناء بر حال او
دست برد در کیف پیش رو
نامه ای دادم سفید
با مهر و تمر و بدون سر رسید
گفت من بباید راه خود به پایان بس برم
تو بمانی و این نامه ی سپید
او برفت و من باز کردم نامه را
دیدم دست بند و یک برگ چهار خانه را
تنها یک بند نوشته بود در برم
من نبودم، یک عمر زندانی
حال می ایم سرورم

شوق به سوی کعبه سر به بیابان نَهم

در میان انبوه تاریکی

یک ,های ,سر ,بی ,سی ,سال ,سی و ,و شش ,در میان ,ژنده پوش ,بعد از

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی امام صادق(ع) اندان